پرنیان صورتی
من، شهر آفتاب، طوفان، لیبجن، خانه!
و غافلگیر شدن همکلاسی و رفیق قدیمی ام در سالن کودک و نوجوان،
تا بازگشت به خانه و حس آرامش ...
پ.ن.: هفته ای که گذشت، روزهای شلوغ اما دل چسبی داشت ...
پ.ن.: ممنون از مریم که در گشت و گذار چند ساعته در نمایشگاه همراهی ام کرد ..
زنان به ظاهر کوچک ...
و هر بار از آن روی برمی گرداندم..
نمی دانم..
شاید گمان می کردم چون داستانش را خوانده و اقتباسش را دیده ام،
باید از آن بی تفاوت بگذرم ..
و امشب،
در همین ساعت،
تصمیم گرفتم موضوع مقاله ام شود!!!
عجیب میشوم گاهی!
خبر دارم که سه شنبه باید برای ارائه ی شعر معاصر آماده شوم
و البته قول داده بودم در کلاس ادبیات تطبیقی مشارکت کنم ...
می دانم که قول داده ام امشب نسخه ی نهایی این مقاله را برای استاد بفرستم...
آگاهم که باید یک روز در این هفته را به نمایشگاه کتاب بروم ...
می دانم که سه شنبه و چهارشنبه شیراز نشست است ...
می دانم که چهارشنبه و پنجشنبه کنفرانس دیگری است ...
می دانم که مامان بابا دلتنگ هستند...
حواسم هست که چند روز از مهلت برگرداندن پایان نامه ی استاد گذشته ...
می دانم که بیست و هفتم امتحان میان ترم شعر ویکتوریاست
خبر دارم که بیست و هفتم تحویل سه هزار کلمه ی دیگر برای درس دیگریست..
همه ی این ها را می دانم و نشسته ام خندوانه می بینم...
چرا؟!
پ.ن.: بعضی وقت ها فقط چند دقیقه خندوانه دیدن می تواند انرژی کافی برای یک شب تا صبح نوشتن را تامین کند... عجیب است اما حقیقت ...
انگار این آلزایمر بی مهری دارد روز به روز در من تشدید می شود.
سرم زیر پتو بود و آرام اشک هایم بدون اینکه بخواهم، سرازیر می شدند.
آنقدر که سیلی برای خودشان راه انداخته بودند و آرام نمی گرفتند.
گمان می کنم کمی حق داشتند ..
انتخاب این موضوع، انگیزه ی این روزهایم شده بود
و نمی شد به این سادگی،
با یک "نه" شنیدن،
از خیرش گذشت.
با چهره ای آرام و لبخندی بر صورت،
با آرامش توضیح می دادم که این یک کار تطبیقیست
و قرار است این مدل ارائه شود
و این اثر صرفا یک "کیس استادی" است!
و چهره ای بود که با خشم و تاسف نگاهم می کرد و می گفت:
.
.
.
.
نه!
« خواهر به نظرم امشب همه تلاشت رو بکن ... »
پ.ن.: «هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد ... » به برادرم امین
پ.ن.2: تنیسن
پ.ن.3: یکی از چهار امتحان تمام شد!
Tears soothe ...
انگار این آلزایمر بی مهری دارد روز به روز در من تشدید می شود.
سرم زیر پتو بود و آرام اشک هایم بدون اینکه بخواهم، سرازیر می شدند.
آنقدر که سیلی برای خودشان راه انداخته بودند و آرام نمی گرفتند.
گمان می کنم کمی حق داشتند ..
انتخاب این موضوع، انگیزه ی این روزهایم شده بود
و نمی شد به این سادگی،
با یک "نه" شنیدن،
از خیرش گذشت.
"نه" به یک دنیا انگیزه و امید ...
با چهره ای آرام و لبخندی بر صورت،
با آرامش توضیح می دادم که این یک کار تطبیقیست
و قرار است این مدل ارائه شود
و این اثر صرفا یک "کیس اِستادی" ست!
و چهره ای بود که با خشم و تاسف نگاهم می کرد و می گفت:
.
.
.
.
نه!
کابوس عبرت آموز!
چهره ی استاد را تصور میکنم که سرش پایین است و به کلمات کتاب خیره شده
و دستانش را بالای صفحات نورتن قفل کرده
و آرام با تاسف سر تکان می دهد و چیزی نمی گوید...
نمیشود ..
امشب از این کابوس وسوسه انگیز بیدار میشوم ..
و می نویسم!
Stream of Consciousness
پ.ن.: «هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد ... » به برادرم امین
پ.ن.2: تنیسن
پ.ن.3: یکی از چهار امتحان تمام شد!
پ.ن.4: مرسی از SaMonta به خاطر ایده ی عنوان!
بینامتنیت
و حتی فرصت مرور متن ارائه را که دو هفته قبل آماده کردی، نداری
و فقط نگاهت میکنند که شروع کنی..
ترتیب مطالب یادت نمی آید
و خیلی چیزها هست که از خاطرت رفته در حالی که می دانی تک تک کلمات را خودت گشته ای و پیدا کرده ای..
اگرچه ارائه خوب یا بد پیش می رود
اما میشود تجربه که دیگر هیچ وقت
هیچچچچچچچچچ وقت بی آمادگی سر 'هیچ' کلاسی حاضر نشوی..
حتی اگر کلاس درسی خودت نباشد!
پ.ن.: اگر بازهم تصور می کنید که عنوان این مطلب بسیار نامربوط است، باید بگویم سخت در اشتباهید!
گاهی باید تسلیم شد
صبح وقتی دوباره بی آنکه تلاشی کنم، به کار مورد علاقه ام "نه" شنیدم،
می توانستم بروم یک گوشه و برای خودم اشک بریزم.
می توانستم حداقل بغض کنم یا نمیدانم یک جوری حداقل ناراحتی را به روی خودم بیاورم!
اما دختری بودم که قاطعانه نشستم و لبخند زدم.
دختری بودم که توی دلم شکستم و بلند شدم.
دختری بودم که سکوت کردم.
دختری بودم که خودم را مجبور کردم که باید اینجا تسلیم شوم و در جای دیگر، در جای بزرگتر و بهتری، در وقت مناسبش، این کار را به بهترین نحو ممکن بنویسم.
در زمانی مناسب تر ...
به شکلی بهتر..
پ.ن.: استادی دارم که اگر نبود، نمیتوانم تصور کنم دنیا چه شکلی می شد .. اما خوب می دانم که تا دنیا دنیاست، مهربانی اش، صبرش، دلسوزی اش از قلب هیچ کداممان پاک نمی شود..
پ.ن.2: من .. یاسمن... آقای دیکانستراکشنیست... هرسه با ناامیدی به اتاق استاد رفتیم و با دنیایی از امید و نشاط و انگیزه آمدیم.. آیا این معجزه نیست؟!
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد...
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميكرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميكنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشيام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
مرا گرم كن
(و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)
در اين كوچههايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم.
من از سطح سيماني قرن ميترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زرهپوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
سهراب سپهری
سقوط
سنگین می شوند، سقوط می کنند."
پ.ن.: نوشته ای از 'آرتمیس' که تا عمق وجودم می فهمدش ...
جدال با سرنوشت!
و آدم ها برای نجات یافتن از واقعه ای تلخ، دست به دست هم می دهند
و تا آخرین نفس تلاش می کنند که فقط آن اتفاق تلخی که شاید حتی از قبل ( و در مورد ما از ابتدای ترم!!!) پیش بینی شده، نیفتد!
خداحافظ ویکتوریایی ها
گذر زمان را هم اصلا نفهمیدم
و اصلا سرگرم خط خطی کردن هیچ کاغذی نشدم
و با گوشی هم بازی نکردم
و با حواس جمع و آرامش خاطر گوش کردم و یاد گرفتم و لذت بردم...
ظهر خوابش را می دیدم
و دیگر دوره ی ویکتوریا برایم صرفا سیاهی نبود.
که در خوابم باغی بود سبز و پر از گل و البته باز در فضایی تار...
همه چیز خوب و آرام و عالی پیش میرفت
اما
حتی در خواب هم استاد همچنان شاد نبود ...
و اتاق های کناری می خندند و میگویند «شما بازم باهم اومدید؟» «برا تخم مرغ یه نفر کافیه!»
و ما ذوق میکنیم از خواهر بودنمان ... از با هم بودنمان ... از کنار هم بودنمان..
آقای معاون دانشجویی صبور و مهربان دانشگاهمان خودش این روزها را فراموش کرده
اما دانشجوها هرگز لطف و محبتش را فراموش نمی کنند...
پ.ن.: تعجب کرده بودند که چرا وقتی با درخواست موافقت نشد، نپرسیدم چرا. تشکر کردم و لبخند زدم و گفتم وقتی می گویید نمیشود، حتما دلیل موثقی دارد و جای پرسش نیست. حرف تک تکمان همین بود. آیا دلایلی که بالا نوشتم کافی نیست که حرفشان برایمان سند باشد؟
آخر هفته های تخم مرغی!!!
و اتاق های کناری می خندند و میگویند «شما بازم باهم اومدید؟» «برا تخم مرغ یه نفر کافیه!»
و ما ذوق میکنیم از خواهر بودنمان ... از با هم بودنمان ... از کنار هم بودنمان..